هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

دوست

متاسفانه همه ی دوستانم رو از دست دادم و دوستی ندارم که بیرونی بریم و یه ناهاری بخوریم.

پیدا کردن دوست تو سن و سال ما کار سختیه.

سن دوست پیدا کردن همون دبیرستان و دانشگاهه

باری به هر جهت گریختیم

من پارسال این موقع ها حالم خیلی بد بود و روزی نبود که به خودکشی فکر نکنم. روزهای خیلی سیاهی بود که حبس شده بودم توی خونه و کاری از پیش نمیبردم و هر روز به اینکه تمام مردم دنیا این حال رو دارن و کروناست کمی خیالم رو راحت میکرد اما باز هم توجیح نمیشدم.

ته وجودم واقعیت رو میدونستم و همکار های خودم رو میدیدم.

انگار همه میخواستن از این اجبار ممنوعیت دورهمی و مسافرت رفتن رها بشن. بیشتر از سالهای پیش که همچین مصیبتی گریبانگیرمون بشه دورهمی میگرفتن دوستاشون رو میدیدن سفر میرفتن.

این موضوع بیشتر منو میخورد. 

روزگار سیاهی بود. ثانیه ثانیه هاش من رو میخوردن.

تنها ترین و بی کس ترین حالت ممکن رو تجربه کردم تقریبا همه کسایی که حس امنیت به من میدادن از پدر و مادرم تا دوستانم یا با من قهر بودن یا کسی جوابم رو نمیداد و ارتباطش رو قطع کرده بود.

نمیتونستم با کسی از واقعیت ماجرا صحبت کنم از چیزی که داره بر من میگذره بگم. تا میومدم بگم حال من خوب نیست میگفتن برگرد سر کارت.

این موضوع باعث شده بود حرفی نزنم و تحمل کنم. این تحمل حرف های ناگفته و بغضی که داشتم و چیزی که داشتم میگذروندم شده بود مثل یه بغض گنده که راه گلو و تنفسم رو بسته بود.

روزها و شب ها به این فکر میکردم که فردا خودم رو از این زندگی راحت میکنم و دیگه زجر نمیکشم.

ثانیه ای نبود به این فکر نکنم که دارم تاوان کدوم اشتباه و تاوانم رو میدم؟

کم کدوم مریضم گذاشتم؟ در تشخیصم اشتباه کردم؟ 

به هر راه فراری فکر میکردم. اینکه فردا چمدونم رو ببندم و برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم و روزهای خوبی برای خودم بسازم.

شروع به مدیتیشن کردم هر روز به مدت بیست دقیقه مدیتیشن میکردم. شاید خیلی طول نکشید که فهمیدم من به ادم ها وابسته م نفسم به نفسشون بنده. ارتباط چیزیه که من رو سرپا نگه داشته.

با ادم ها اشتی کردم و ارتباطم باهاشون رو از سر کرفتم.

کم کم راه خودم رو پیدا کردم. اشتباه زیاد داشتم که اگر برگردم اصلاحشون میکنم.

اما من قربانی خواسته ها و خودخواهی های ادم های سمی زندگیم شدم.

یک سال از عمر من بیهوده رفت. کاش فقط بیهوده و الکی میگذشت.

متاسفانه با زجر گذشت. من رنده شدم تا بگذره.

حالا که دارم دوباره بهار رو میگذرونم برام یاداور همون لحظات و ثانیه هاست. لحظه ای نیست که به سال گذشته فکر کنم.

ترس تمام وجودم رو گرفته. روزهای بلندش منو تو چاه عمیق ترکیبی از ptsd + panic میندازه.

ترس از تکرار حادثه.


کینوا

چرا کینوا میخورید؟ پولتون زیادی کرده بدید به من، چرا غذای دام میخورید دیگه

دالون

اندازه لوبیا که بودم یه محله قدیمی و معروف زندگی میکردیم خونمون نزدیک عمه اینا بود. وقتی میخواستیم بریم خونشون باید از یه کوچه دالون مانند رد میشدیم.


کوچه‌ش انقدر باریک بود که فقط یه نفر جاش میشد رد بشه.


من عاشق این دهلیز بودم.


بالا رو که نگاه میکردم شاخ و برگ درخت ها رو میدیدم که دو طرف دیوار ها پیدا بود و سایه انداخته بود روی دهلیز.


من جلو میرفتم و مامان پشت سرم بود.صدای کفش های قشنگ مامان اکو میشد توی دهلیز و دوست داشتم اروم آروم راه برم و دست هامو بذارم روی دیوار.


دوس نداشتم بدونم و کوچه زود تموم شه.


قشنگ ترین کوچه ای بود که دیده بودم. انقدر جذاب بود برام که دلم میخواست همونجا زندگی میکردم.


هنوزم همینجوریم. عاشق کُنج های خونه‌م. کنج خونه نقطه ی امن منه. 


اگه راه میداد میرفتم زیر میز ناهار خوری برای خودم خونه زندگی تشکیل میدادم :))




خونه ی بخت

به شما هم می‌گن فالوور؟! برید ببینید فالوور های مردم براشون چیکارا که نمیکنن 

اگه نفری یه فوت کرده بودید من رفته بودم خونه ی شوور بچه ی سومم حامله بودم.

از فردا باید راه بیفتم پیش دعانویس یه طلسمی دعایی موکلی چیزی بگیرم بختم باز شه دیگه این اواره بودن صرف نمیکنه خرجا بالاس

اشغالی

نمیدونم چرا ما هیچ کجای این جهان نقش نداریم.

هرجای دنیا رو نگاه کنی به هیچ جاش نیستیم.

وقتی مملکت خودمون هستیم از صبح تا شب و از شب تا صبح سگ دو زدن فایده ای نداره.

خارج از اینجا هم که شهروند درجه ۲ هستیم.

احساس میکنم توی زندگی قبلیمون آدم های بی مصرف بودیم که باید دور انداخته میشدیم برای همین انداخته شدیم توی زباله دونی.

بعضی هامون یا لیاقت خودشون رو ثابت کردن یا کد تقلب زدن و تونستن برگردن، بقیه‌مون هنوز تو زباله دونی موندیم.

عنلاین شاپ

این انلاین شاپ ها چقدر گرون! میاد مثلا محصولات بادی شاپ و فلان رو میدن پونصد تومن اوردینری پونصد ششصد تومن! خب عن! من پول ندارم بخرم برای چی میذاری؟

یا مثلا هیرتامین میذارن خدا تومن! منم ریزش موم گرفته دارم کچل میشم.

بدم میاد از این عنقوزا

کووید

نمیدونم این روزها دغدغه‌تون چیه؟

دغدغه ی من ساید افکت کوویده. نه خود کووید بلکه ساید افکت هاش!

روز و شب تو خونه نشستیم سعی میکنیم سر خودمونو گرم کنیم.

دور شدن از اجتماع باعث اضطراب اجتماع و گریز از اجتماع برای من شده.

نمیتونم با غریبه ها ارتباط برقرار کنم، از تماس تلفنی و دیدار حضوری ترس دارم.

دامنه ی لغاتم کم شده. محدود شده به کلمات روزمره ای که استفاده میکنم.

 بی حوصله و افسرده شدم.

رمق و انگیزه ای برای شروع چیز تازه ای ندارم. دوس دارم پیشرفت کنم و حس میکنم خیلی دیر شده و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که بشینم گوشه ای و بذارم بقیه ی عمرم هم از دستم بره.

ساید افکت کووید برای شما چی بوده؟



آشنایی با آقای بکن در رو

چند وقت پیش یه آقایی رفت دایرکت دوستم و شروع کرد صحبت کردن.

یه ماهی چت کردن. پسره اصرار زیاد داشت به رل زدن اما خب دوستم مایل نبود باهاش رل بزنه.

منو بهش معرفی کرد و بهش گفت تو و محیا خیلی بهم میخورید.

پسره قبول نکرد و گفت نه من فقط تو رو میخوام.

دوستم در مورد پسره با من حرف زد گفت محیا من مطمئنم شما دو تا عالی هستید برای هم، عکسشو نشونم داد قیافه نداشت ولی ورزشکار بود و بلد بود چطور عکس بگیره نقاط قوتش رو به رخ بکشه.

زیاد برام مهم نیس من برم یا پسر پیشنهاد دیت بده، اما خب بارها گفتم خیلی ترن آفه براشون دختر پیشنهاد بده.

خلاصه من پیشنهاد دیت رفتن به پسره دادم.

قبول نکرد گفت شما خانم جذابی هستید ولی من دوستتو میخوام و ازش خوشم اومده. 

منم چیزی نگفتم، سین کردم و جواب ندادم.

تموم شد تا بیست روز پیش که دیدم عه پیام داده.

پیامشو باز کردم و صحبت کردیم و یهو گفت دوس دخترم میشی؟

پیش خودم گفتم خدایا این کصخل چیه گیر ما افتاده؟

گفتم چی شد نظرت عوض شد؟ گفت من فکر میکردم دوستت داره منو امتحان میکنه و میخواد ببینه من چیکار میکنم و ... .

گفتم دوست من دوس پسر داشت که با تو دوست نشد.

کلی تعجب کرد و گفت نمیدونسته دوس پسر داره.

گفت محیا تو دختر جذابی هستی من میدیدم هی عکس عوض میکنی به خاطر من =)))))) جررررر

گفتم هاااا؟ من به خاطر شما عکس عوض نمیکردم آقای محترم.ایرادی نداره و آشنا شیم.

خلاصه گفت شمارتو بده من خیالم راحت باشه. شمارمو گرفت ازم و واتس پیام داد.

فرداش دیدم خبری ازش نیست، پیام دادم جواب داد جانم امری داشتید؟ در خدمتم؟

اقا من انقدر جا خوردم -_- مرد این تینیجر بازیا چیه؟خودت شماره گرفتی خودت پیام دادی الان میگی امری داشتید؟ مرگ خب.

از شیراز زنگ زدن گفتن مادربزرگ حالش بده. 

دیگه گفتم بیا برو تو کونم بابا. فرداش باز پیام داد و بهش گفتم از کارش خوشم نیومده .

خلاصه جمع و جورش کرد.

به یکی از بچه ها گفتم جریان رو، گفت از این یارو چیزی درنمیاد.

فرداش شروع کرد پیام دادن و گفتن اینکه تو خیلی جذابی من از سینگلی خستم دنبال ازدواجم دیگه نمیتونم رابطه بلند مدت داشته باشم که به جایی نرسه فوقش دو سال وقت بذارم و این حرفا.

اقا از همون هفته ی اول به من می‌گفت دوستت دارم عاشقتم، جوجوی نازم :))))))، دوس داشتنی و فلان و ...

من هی میگفتم اقا چطوری تو عاشق شدی یهو؟ میگفت ازت خوشم اومده :)))

گذشت و گذشت، زیاد از سکس صحبت میکرد و بهش گفتم قشنگم شما سکس پارتنر میخوای یا میخوای رابطه شروع کنی؟ گفت سکس هم جزئی از رابطه س. اگه دوس داشته باشی حاضرم  یه خونه بگیرم بیای پیشم همو ببینیم.

گفتم آقاااا گاماس گاماس :)) 

هدفت از رابطه چیه؟ راحت باش این حقته چیزایی که انتظار داری برآورده بشن.

گفت سکس و دوستی.

دیدم بد بکن در روئه :)) گفتم نه بابا من سن و سالی ازم گذشته دنبال رابطه جدی ام.تو اولش گفتی رابطه جدی میخوای شروع کنی حالا ایرادی نداره خوب شد زود فهمیدیم و از این بیشتر جلو نرفتیم.یه بیست روز که بیشتر نیست.ایشالا اونی که میخوای پیدا کنی خوشحال شدم از آشنایی و تمام :)) 

بکن در رو نگاییدم.

مادربزرگم حالش خوب نیست

اومدیم شیراز 

اینجا خوشحال نیستم 

انگار توی قوطی کبریتی گیر افتادم و مدام تکانم میدن

داد که میزنم نادیده می‌گیرند 

حال من خوب نیس