اندازه لوبیا که بودم یه محله قدیمی و معروف زندگی میکردیم خونمون نزدیک عمه اینا بود. وقتی میخواستیم بریم خونشون باید از یه کوچه دالون مانند رد میشدیم.
کوچهش انقدر باریک بود که فقط یه نفر جاش میشد رد بشه.
من عاشق این دهلیز بودم.
بالا رو که نگاه میکردم شاخ و برگ درخت ها رو میدیدم که دو طرف دیوار ها پیدا بود و سایه انداخته بود روی دهلیز.
من جلو میرفتم و مامان پشت سرم بود.صدای کفش های قشنگ مامان اکو میشد توی دهلیز و دوست داشتم اروم آروم راه برم و دست هامو بذارم روی دیوار.
دوس نداشتم بدونم و کوچه زود تموم شه.
قشنگ ترین کوچه ای بود که دیده بودم. انقدر جذاب بود برام که دلم میخواست همونجا زندگی میکردم.
هنوزم همینجوریم. عاشق کُنج های خونهم. کنج خونه نقطه ی امن منه.
اگه راه میداد میرفتم زیر میز ناهار خوری برای خودم خونه زندگی تشکیل میدادم :))
یه گوشه هایی هست که هیچوقت تکرار نمیشن
خاطرشون برای همیشه میماند...
برعکس بعضی از خاطره ها که بگاییشون زیاده