هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

یه لباس معمولی برای عقد دوستم پوشیدم، بهترشو هم داشتم ولی خب فقط محضر و بعدم خونه‌ ی دوستم قرار بود باشه و فکر نمیکردم شلوغ باشه یا خبری باشه.

رفتیم و وارد خونه شدم دیدم فااااااک کون پدرا یکی از یکی داف تر.

از اون روزا هم بود که میخواستک وارد مجلس بشم همه رو بکنم :))

دیگه خلاصه نشستم کنار دوستم و اصلا نگم براتون چقدر داف طور گونه ژست گرفته بودم که یهو دیدم یقه لباسم تا پایین بازه و ممه هام پیداس :))))))))))

دیگه خودمو جمع و جور کردم و از بالای مجلس اومدم پایین مجلس جلوس کردم

پسرام همه بچه تر از من. قشنگ پنج شش سالی کوچیک تر از من بودن میومدن سر حرفو باز میکردن و میگفتم عسلم فک میکنی من متولد چندم؟ درستم حدس میزدن فک کنم دنبال شوگری چیزی بودن :))

داماد هم خیلی خوب بود هیکلی قد بلند با اینکه دوستمم قد و هیکلش خوبه ولی ماشالااااا کنار دوماد جوجه ای بیش نبود

رفتم خدافظی‌هم کردم منتها با دوستم دست دادم با دوماد روبوسی کردم :))

چه گوهی بود خوردم ایشالا بدش نیمده باشه

دیگه انقدر ازم پرسیدن چرا تو ازدواج نمیکنی محیا؟ گفتم کووو شوووهر؟ شوهر نیس! :))

همشون فک میکردن من زودتر از بقیه ازدواج میکنم، زودتر که ازدواج نکردم اون موقعی هم مه ازدواج کردم دوام نداشت و خلاصه به گا رفت. الانم گیر دادن که شرایط بدی نداری پس حتما عیب و ایرادی داری :))

البته این اخری رو بهم نکفتن حتما پشت سرم میگن. 


ب.رن:

بچه ها شما چیکار میکنید بگا نمیرید؟ واقعا میپرسم.مثلا دوستام همین کاری که من میکنمو میکنن ولی انقدر همه چی براشون اسون و رو روال پیش میره ولی برای من با هزار سختی و گره.

من همیشه بگام. نمیدونم چرا.

نظرات 4 + ارسال نظر
شیدا-م 1402/02/07 ساعت 20:58

سلام،
من همیشه خیلی بدشانس بودم (و هستم) و کاری که بقیه براشون سر سه سوت راه می افتاد، برای من ماهها طول می کشید یا اصلا نمیشد (با اینکه خیلی بیشتر تلاش میکردم!). تقریبا روانی شده بودم تا این که این بیت رو کوبیدم سر در مغزم:
گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع /
سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش
یه جورایی خودم رو زدم اون راه...هم گیر و گورا کمتر شدن، هم این که جای این که حرص/غصه بخورم با خوشحالی با گرفتاریها مواجه میشم. یه ذره خل طور هست ولی بهتر از حالتیه که همش عصبی/ناراحت بودم:))
البته نمی دونم درست متوجه سوال شدم یا نه...

اره دقیقا منم همینم

ماری 1402/02/07 ساعت 22:06

محیا بیا دوست شیم با هم حرف بزنیم :(

:*

امید 1402/02/09 ساعت 10:21

یه زمانی این کسشر ای برنامه ریزی برای زندگی و هدف داشتن و ... میخوندم و می خواستم بهش عمل کنم
اون دو سه سال همچین شرایط زندگیم به گای سگ رفت که حتی نمی تونستم برنامه ریزی کنم صبح ساعت چند صبحانه بخورم چه برسه فوق لیسانس بگیرمو ازدواج کنم خونه بخرم - ماشین بخرم و ....
تا اینکه همه چیز را گرفتم به قوزک پای چپم
الان برای یک ساعت بعد زندگیم هم برنامه ندارم چه برسه به یک هفته بعد هر چی پیش امد خوش امد
اتفاقا همه اون چیزا را هم بدست اوردم

امید

علی 1402/02/09 ساعت 17:06

ی عکس از قشنگیات برای هوادارات منتشر میکردی اقلا.

هوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد