بهتون گفتم زر زیاد میزنم ؟
به جای گل ، گلدون بخرید ^_^
من بشخصه گلدون بهم هدیه بدن خوشحال تر میشم تا گل .
پ.ن:
حالا از فردا پا نشید برید سر قرار با گلدون پتوس گنده بعد دختره بزنه تو برجکتون ، بیاید اینجا فحششو به من بدید :/
چقدر پر از خشم سرکوب شدم .
پر ازخشمی که هر روز و هر روز درون من رشد میکنه و بیشتر میشه .
از اون خشما که فقط با سکس خوب میشه .
پر از عصبانیتم .
مخصوصا وقتی این زنیکه ی شمالی رو میبینم . با اون قد بلند و هیکل دیلاق و درازش و چشمای شهنه و دماغ عقابیش و ابروهای فوق نازکش و اون ارایش مزخرف و بیخودش و با اون لهجه ی زشت و صدای جیغ و نخراشیدش .
با اون تیپ خز وایساده جلوی من و انگشت اشارشو تکون میده و صدای نکرشو انداخته توی گلوش و اینجا رو گذاشته روی سرش .
حالم از هر چی شمالیِ بهم میخوره .
کافیه پلک هامو بذارم رو هم و در کسری از ثانیه بیهوش شم :))
اونقدر بیهوش که میتونن یه جراحی شکم باز روم انجام بدن و هیچ نفهمم .
وقتی میگه فلانی هر روز لانگه ، نمیفهمم :(
من روزایی که لانگم انقدر اذیت میشم و خسته میشم و پر از درد میشم نمیتونم رو پا وایسم .
وقتی میام خونه پاهامو الویت میکنم تا یکم از دردشون کم شه .
از بس که رو پام .
هی رفیق ! پنج سال زمان زیادیه . ششمین سالگردتون جلو جلو مبارک .
هر چند بهم نمیرسید و این ناراحت کنندس اما امیدوارم جداییتون اروم و بدون درد باشه .
مثه همین دابسمشه که مستر ژاله بازی میکنه چشاش اتصالی کرده .
بچه که بودم کلاس سوم دبستان اندازه ی لوبیا بودم , بهمون گفتن میخوام ما رو ببرن گردش علمی یا همون اردو .
منم با بغل دستیم که خیلی دوسش داشتم و دوس بودیم تقسیم کردیم هر کسی چه خوراکی ای بیاره .
ذوق زده طور اون شبو خوابیدم .
فردا صبح که شد خوراکیامو برداشتم و بدو بدو رفتم مدرسه , همه با دوستاشون جمع شده بودن و حرف میزدن . منم دنبال بغل دستیم گشتم . هر چی گشتم نبود .
گفتم شاید نیومده هنوز , صبر کردم تا بیاد .
کم کم همه رو به صف کردن و سوار اتوبوس شدن .
تک و تنها کنار یه دختره از یه کلاس دیگه نشستم و غصه خوردم پیش خودم .
یکی از بچه هایی که توی کلاس نیمکت پشتیم میشست اومد و بهم گفت تخمه شمشیری نمکی داره و ازشون خوشش نمیاد و پرسید میخورم ؟ منم گفتم اره و همشو داد به من .
وقتی رسیدیم همه با دوستاشون رفتن این طرف و اون طرف و کنار هم نشستن .
منم مثه این دخترای تنها و غریب رفتم یه گوشه نشستم .
همون دختره که اومده بود و تخمه داده بود بهم اومد بهم گفت تخمه هامو خوردی ؟
گفتم نه .
گفت تخمه هامو بده .
منم بهش پس دادم :))
و تنهاتر و غریب تر از قبل به نگاه کردن ادامه دادم :))
کاپیتان ویلیام : اسمت چیه ؟
توماس : توماس الیسون قربان . مجبور به خدمت شدم . یه زن و یه بچه دارم .
کاپیتان ویلیام : اسمتو پرسیدم نه تاریخچه بدبختیتو !
پنجره رو باز کردم و از سرمای هوا لذت میبرم .
پاییز عزیزم پاییز قشنگم ببخشید که دوستت نداشتم :*
پ.ن:
دراین هوای پاییزی برید دور دور تباها .