خدایا دلمو شاد کن ... .
اگه جمعه ها خونه ی مادربزرگتون جمع میشید و همه همدیگه رو میبینید و پدرتون یه ادم عن نبوده که همه باهاش قطع ارتباط کنن و حالا تنها باشید ، بابتش هزار بار خدا رو شکر کنید .
در مورد کتاب هایی که خوندم باید بگم کتاب آنا گاوالدا "دوستش داشتم" اصلا خوب نبود .
کلا با آنا گاوالدا حال نمیکنم .
روز های اخر نمایشگاه بشدت شلوغه ، به قدری که در هر سی ثانیه دو نفر بهت تجاوز میکنن :/
دیگه نمیخوام اسپویل کنم :)) برید کتاب بخرید و بخونید :)
پ.ن:
خدا روزای بد ما رو از ریشه نمیکنه .
هر لحظه بدتر از لحظه ی قبل ... .
اینکه دوست دارم از خودم بگم برمیگرده به اینکه خودشیفتم :)) واینکه دلم میخواد یکم از خودم تعریف کنم .
من آدم پایبندی هستم ، یعنی متعهدم ! حتی اگر اون رابطه تهش هیچی نباشه و هیچ تعهدی در میان نباشه .
مثل من باشید .
خاله یه عکسی گذاشته و کامنت های زیر پیج رو میخونم . پسر خالم که سه سال پشت کنکور مونده براش کامنت گذاشته خوش باشی خاله جون و خاله کلی قربون صدقش رفته .
هشت همیشه تبعیضاتی که بین خانواده ما و خالم بود میپرسید .
میگفت چرا وقتی تحویلتون نمیگیرن باهاشون رفت و امد دارید ؟! حرفی نمیزدم ! بهش میگفتم اون اینطور فکر میکنه .
ولی راستش دروغ میگفتم . مادرم هم از این موضوع خیلی ناراحت بود و بار ها میگفت .
خانواده ی ما طرد شده بود از هر طرف ! خانواده ی پدرم که حالشون از ما بهم میخورد .
برای خانواده ی مادریم هم اولویت اخر بودیم .
حتی خانواده ی خودمون هم از درون از هم پاشیده بود .
هشت از این وضع ناراحت بود و مدام میگفت چرا جایی میری که تو رو نمیخوان ؟!
اگر با استدلال هشت پیش میرفتم صد در صد اگر پس فردا مادرم لطفی به برادرم میکرد ، میگفت بینتون داره فرق میذاره پس کات کن رابطتو !
من خوشم نمیاد جایی که خاله هست برم ! هر بار اوضاعی بهم میریزه . سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم و خرافاتی نباشم . اما بعد از اینکه گفت کارهایی از قبیل سحر و جادو انجام میده و دنبال کتاب های متفاوت و قوی میگرده مطمئن شدم .
از اینکه اون خشک شویی که پایین لباسش رو پاره کرده بود نفرین کرده و خشکشویی فرداش آتیش گرفته ، مطمئن شدم .
بیخود چیزی رو حس نمیکنم .
به مامانم هم گفتم هر جا خاله باشه نمیام .
هر برخورد با خاله مثل برخورد آب و آتش .
خاله از اون سال که پدربزرگم (بابای بابام) فوت شد و شوهر خالم به هیچ کدوم مراسمای ختم نیومد و قطع روابطش با ما رو اعلام کرد ، پیش مامان مامانم عزیز تر شد .
از اون سال تا به حال ما براشون کمرنگ و کمرنگ تر شدیم تا الان که محو شدیم .
حتی وجودمون براشون اهمیتی نداره .
خرافات من تا اینجا کش اومده و چسبیده به تنم .
شده اعتقادات من .
اونقدر که فهمیدم "هیچ برگی بدون اراده ی او به زمین نمیفته" نظریه ی بی اساسی بیش نیست .
جیم جیم استوری گذاشته ، خوابیده روی پای راست چهارزانو زده ی دوس پسر تازش جناب داستایوفسکی :))
پسره هم دستشو گذاشته روی گردن جیم .
من اگه همچین چیزی میذاشتم از هزار جهت توسط دوس و فامیل و آشنا جر میخوردم :))
اصن لامصب بذار فرضیه ی عشق بینتون جرقه بخوره بعد بیا لاوینگ استوری بذار !
دوستان ! اینکه گفتم اگر به هشت زنگ بزنم برمیگرده ، یه نطریه طبق تجربیات من نسبت به شناختی که ازش داشتم در روز های عاشقانمون بود !
وقتی برای شما ادمی تموم شده باشه دیگه صد در صد براتون اهمیتی نداره .
و صد در صد من همچین ریسک احمقانه ای نمیکنم .
فقط مطمئن شدم باید طلاق بگیرم و نباید برگردم . شدت و حدتش رو از قبل به خودم متذکر شده بودم هرچند نمیدونم سر کدوم حرفش بود .
خوب شد خانواده ای داشتم که نزاکت و اخلاقیات رو بهم یاد داد .
وگرنه الان هرزه ای به تمام معنا بودم !
از لج کردن خوشم نمیاد :(
از بچه بازی هم همینطور .
دل من گرفته و بی قرارم .
دنبال چیزی میگردم که نیست ! جای خالی کسی رو حس میکنم .
شاید تقصیر خودمه ، انقدر انرژی منفی میدم و انتظار انرژی مثبت دارم .
بچه تر که بودم همیشه مثبت فکر میکردم و روز های تاریک کمتری داشتم .
من اخلاق هشت رو میشناسم ، اگر دختری در کار نباشه ، میتونم بهش زنگ بزنم ... .
فقط یک صحبت کوچیک میتونه هشت رو به من برگردونه .
اما این کارو نمیکنم ... .
همیشه همینجوری بودم ! راه حل رو داشتم اما کاری نمیکردم تا زمان خودش پیش ببره .
اه باز بحث به هشت کشیده شد !
تمام ذهنم رو مشغول خودش کرده و منم با گفتن بهش فکر نکن خودمو گول زدم .