هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

..

خدایا دلمو شاد کن ... .

شکر

اگه جمعه ها خونه ی مادربزرگتون جمع میشید و همه همدیگه رو میبینید و پدرتون یه ادم عن نبوده که همه باهاش قطع ارتباط کنن و حالا تنها باشید ، بابتش هزار بار خدا رو شکر کنید .


ناامید

در مورد کتاب هایی که خوندم باید بگم کتاب آنا گاوالدا "دوستش داشتم" اصلا خوب نبود .

کلا با آنا گاوالدا حال نمیکنم .

روز های اخر نمایشگاه بشدت شلوغه ، به قدری که در هر سی ثانیه دو نفر بهت تجاوز میکنن :/ 

دیگه نمیخوام اسپویل کنم :)) برید کتاب بخرید و بخونید :) 



پ.ن:


خدا روزای بد ما رو از ریشه نمیکنه .

هر لحظه بدتر از لحظه ی قبل ... .

مثل هفت باشیم

اینکه دوست دارم از خودم بگم برمیگرده به اینکه خودشیفتم :)) واینکه دلم میخواد یکم از خودم تعریف کنم .

من آدم پایبندی هستم ، یعنی متعهدم ! حتی اگر اون رابطه تهش هیچی نباشه و هیچ تعهدی در میان نباشه .

مثل من باشید .

حواشی

خاله یه عکسی گذاشته و کامنت های زیر پیج رو میخونم . پسر خالم که سه سال پشت کنکور مونده براش کامنت گذاشته خوش باشی خاله جون و خاله کلی قربون صدقش رفته .

هشت همیشه تبعیضاتی که بین خانواده ما و خالم بود میپرسید .

میگفت چرا وقتی تحویلتون نمیگیرن باهاشون رفت و امد دارید ؟! حرفی نمیزدم ! بهش میگفتم اون اینطور فکر میکنه .

ولی راستش دروغ میگفتم . مادرم هم از این موضوع خیلی ناراحت بود و بار ها میگفت .

خانواده ی ما طرد شده بود از هر طرف ! خانواده ی پدرم که حالشون از ما بهم میخورد .

برای خانواده ی مادریم هم اولویت اخر بودیم .

حتی خانواده ی خودمون هم از درون از هم پاشیده بود .

هشت از این وضع ناراحت بود و مدام میگفت چرا جایی میری که تو رو نمیخوان ؟! 

اگر با استدلال هشت پیش میرفتم صد در صد اگر پس فردا مادرم لطفی به برادرم میکرد ، میگفت بینتون داره فرق میذاره پس کات کن رابطتو ! 

من خوشم نمیاد جایی که خاله هست برم ! هر بار اوضاعی بهم میریزه . سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم و خرافاتی نباشم . اما بعد از اینکه گفت کارهایی از قبیل سحر و جادو انجام میده و دنبال کتاب های متفاوت و قوی میگرده مطمئن شدم .

از اینکه اون خشک شویی که پایین لباسش رو پاره کرده بود نفرین کرده و خشکشویی فرداش آتیش گرفته ، مطمئن شدم .

بیخود چیزی رو حس نمیکنم .

به مامانم هم گفتم هر جا خاله باشه نمیام .

هر برخورد با خاله مثل برخورد آب و آتش .

خاله از اون سال که پدربزرگم (بابای بابام) فوت شد و شوهر خالم به هیچ کدوم مراسمای ختم نیومد و قطع روابطش با ما رو اعلام کرد ، پیش مامان مامانم عزیز تر شد .

از اون سال تا به حال ما براشون کمرنگ و کمرنگ تر شدیم تا الان که محو شدیم .

حتی وجودمون براشون اهمیتی نداره .  

خرافات من تا اینجا کش اومده و چسبیده به تنم .

شده اعتقادات من .

اونقدر که فهمیدم "هیچ برگی بدون اراده ی او به زمین نمیفته" نظریه ی بی اساسی بیش نیست .


وقاحت

جیم جیم استوری گذاشته ، خوابیده روی پای راست چهارزانو زده ی دوس پسر تازش جناب داستایوفسکی :)) 

پسره هم دستشو گذاشته روی گردن جیم .

من اگه همچین چیزی میذاشتم از هزار جهت توسط دوس و فامیل و آشنا جر میخوردم :)) 

اصن لامصب بذار فرضیه ی عشق بینتون جرقه بخوره بعد بیا لاوینگ استوری بذار ! 

سرخورده

دوستان ! اینکه گفتم اگر به هشت زنگ بزنم برمیگرده ، یه نطریه طبق تجربیات من نسبت به شناختی که ازش داشتم در روز های عاشقانمون بود ! 

وقتی برای شما ادمی تموم شده باشه دیگه صد در صد براتون اهمیتی نداره .

و صد در صد من همچین ریسک احمقانه ای نمیکنم .

فقط مطمئن شدم باید طلاق بگیرم و نباید برگردم . شدت و حدتش رو از قبل به خودم متذکر شده بودم هرچند نمیدونم سر کدوم حرفش بود .


بی اخلاقی

خوب شد خانواده ای داشتم که نزاکت و اخلاقیات رو بهم یاد داد .

وگرنه الان هرزه ای به تمام معنا بودم !


اشتباه

از لج کردن خوشم نمیاد :( 

از بچه بازی هم همینطور . 

دل من گرفته و بی قرارم .

دنبال چیزی میگردم که نیست ! جای خالی کسی رو حس میکنم .


خسته

شاید تقصیر خودمه ، انقدر انرژی منفی میدم و انتظار انرژی مثبت دارم .

بچه تر که بودم همیشه مثبت فکر میکردم و روز های تاریک کمتری داشتم .

من اخلاق هشت رو میشناسم ، اگر دختری در کار نباشه ، میتونم بهش زنگ بزنم ... .

فقط یک صحبت کوچیک میتونه هشت رو به من برگردونه .

اما این کارو نمیکنم ... .

همیشه همینجوری بودم ! راه حل رو داشتم اما کاری نمیکردم تا زمان خودش پیش ببره .

اه باز بحث به هشت کشیده شد ! 

تمام ذهنم رو مشغول خودش کرده و منم با گفتن بهش فکر نکن خودمو گول زدم .