دارم به این فکر میکنم اگر الان با هم بودیم چقدر میتونستیم لحظات مثبت هجده عاشقانه بسازیم :/
پ.ن:
هوا بدجوری هوای درست کردن آدم واقعیه :/
داشتم با بابام صحبت میکردم گفت ولش کن ! من نمیدونم منظورشون چیه !! ولش کنم ؟! دوستان میشه یه لحظه توجه کنید زندگی من داره نابود میشه ؟! :/
داریوس کینکید : یه سوال اساسی پیش میاد : خداوند کدوممون رو بیشتر دوس داره ؟! اونی که وکیل آدم بداست یا اونی که دخلشونو میاره ؟!
نمیدونم داشتن رازی در گذشته چقدر میتونه روی آینده تاثیر بذاره . میشه به دو دسته تفکیکشون کرد .
دسته ی اول اتفاقاتی که با آینده منافاتی نداره و تاثیرگذار نیست .
دسته ی دوم اتفاقاتی که آینده رو تحت الشعاع قرار میدن و حتی ممکنه اون شخص رو زیر سوال ببرن .
اتفاقی که هشت ازش با خبر شد مربوط به ماجرایی در گذشته ی نه چندان دور و بی ربط به من بود .
دیدید بعضی ها دنبال بهانه ن که برن ؟! در این حد که بگه خانواده هامون بهم نمیخوره !! ما فسنجون رو ترش دوست داریم شما شیرین درست میکنید !!
آخه این چه وضعیه !
این اتفاق در کشور ما زیاد شده و چیزی نیست که بشه به خاطرش جدا شد !من همسر تو هستم و نسبت بهم تعهداتی داریم این بچه بازی هایی که درمیاری رو متوجه نمیشم واقعا .
دقیقا انگار به زور نگهش داشته بودم !
نمیدونم با اینکه خانوادم مقصرن چرا بهش زنگ نمیزنن و تکلیف رو مشخص نمیکنن ؟!
این انتظار و تعلیق داره منو میکشه .
دوستان بنده چند برابر شما قلب و عروق و داخلی جراحی پاس کردم :/
ممنون میشم اینم در نظر بگیرید !!
و اینکه اگر در زمینه ای اطلاعات کافی نداریم بگیم نمیدونیم و اطلاعات غلط به کسی ندیم .
خیلی خوابم میاد خیلی ! اونم این ساعت از شب ! :))
چند وقتی که اصلا مطالعه نداشتم و این اصلا خوب نیست ، آشفتگی اوضاع اجازه ی انجام کار های شخصیم رو هم به زور میده.
واقعا مغزم بیش از مشغوله ، تا چند دقیقه ی دیگه از حجم توهمات به جنون کامل میرسم .
نمیدونم چیکار کنم... .
گریه نکردم ، بی قراری نکردم ، قهر نکردم ، فحش ندادم ، فقط قبول کردم... .
واقعا برام عجیبه ! فکر میکردم کلی گریه کنم زندگی برام تیره و تار شه و نتونم ادامه بدم . ولی دیدم نه...خیلی آروم نشستم مثل یه آدم شکست خورده که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره .
قبول کردم و از تلاش کردن دست کشیدم... .
میخوام چیکار کنم ؟!
شاید نباید حال خودمو شیر کنم... .
نمیدونم.
تا حالا شده یه چیزی رو از دست بدید و انقدر بی تفاوت باشید که حال گریه کردن و این لوس بازی ها رو نداشته باشید ؟!
یه چیزی مثل خستگی ؟!
هشت فهمید... .
یعنی قبلا هم یه چیزایی بو برده بود ولی نه قطعی... .
و فکر میکنم واکنشش خیلی بدتر از اون چیزی که فکر میکردم بود... .
چه شب سختی بود .
چه روز بدی بود .
پ.ن:
نشستم و خیره شدم به وسایل پرت شده روی زمین :(
به این فکر میکنم که این پایان ماجراست ؟! :(
از اولشم باید اول با خودم کنار میومدم و اول تکلیفمو با خودم روشن میکردم بعد با هشت وارد رابطه میشدم :(
میشه برام دعا کنید ؟! منتها نه برای بهبود روابطم با هشت... .
اول برای خودم دعا کنید :( که انقدر تنها و بی کس دارم از پا در میام :(
یه دعوای خیلی بد با هشت داشتم :(
احساس میکنم این روزهای بد قراره خیلی دوام داشته باشه :(
خیلی قوی انرژی منفی ای که دورمه رو میتونم حس کنم .
انگار همه چی با من سر جنگ داره و من با همه !