هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

لحظات دو نفره

دارم به این فکر میکنم اگر الان با هم بودیم چقدر میتونستیم لحظات مثبت هجده عاشقانه بسازیم :/



پ.ن:

هوا بدجوری هوای درست کردن آدم واقعیه :/

مهم نیست :/

داشتم با بابام صحبت میکردم گفت ولش کن ! من نمیدونم منظورشون چیه !! ولش کنم ؟! دوستان میشه یه لحظه توجه کنید زندگی من داره نابود میشه ؟! :/

Hitsman's bodyguard

داریوس کینکید : یه سوال اساسی پیش میاد : خداوند کدوممون رو بیشتر دوس داره ؟! اونی که وکیل آدم بداست یا اونی که دخلشونو میاره ؟!

تعلیق

نمیدونم داشتن رازی در گذشته چقدر میتونه روی آینده تاثیر بذاره . میشه به دو دسته تفکیکشون کرد . 

دسته ی اول اتفاقاتی که با آینده منافاتی نداره و تاثیرگذار نیست .

دسته ی دوم اتفاقاتی که آینده رو تحت الشعاع قرار میدن و حتی ممکنه اون شخص رو زیر سوال ببرن .

اتفاقی که هشت ازش با خبر شد مربوط به ماجرایی در گذشته ی نه چندان دور و بی ربط به من بود . 

دیدید بعضی ها دنبال بهانه ن که برن ؟! در این حد که بگه خانواده هامون بهم نمیخوره !! ما فسنجون رو ترش دوست داریم شما شیرین درست میکنید !!

آخه این چه وضعیه !‌

این اتفاق در کشور ما زیاد شده و چیزی نیست که بشه به خاطرش جدا شد !‌من همسر تو هستم و نسبت بهم تعهداتی داریم این بچه بازی هایی که درمیاری رو متوجه نمیشم واقعا .

دقیقا انگار به زور نگهش داشته بودم !

نمیدونم با اینکه خانوادم مقصرن چرا بهش زنگ نمیزنن و تکلیف رو مشخص نمیکنن ؟! 

این انتظار و تعلیق داره منو میکشه .

ادعا

دوستان بنده چند برابر شما قلب و عروق و داخلی جراحی پاس کردم :/ 

ممنون میشم اینم در نظر بگیرید !! 

و اینکه اگر در زمینه ای اطلاعات کافی نداریم بگیم نمیدونیم و اطلاعات غلط به کسی ندیم .

آشفتگی روح

خیلی خوابم میاد خیلی ! اونم این ساعت از شب ! :))

چند وقتی که اصلا مطالعه نداشتم و این اصلا خوب نیست ، آشفتگی اوضاع اجازه ی انجام کار های شخصیم رو هم به زور میده. 

واقعا مغزم بیش از مشغوله ، تا چند دقیقه ی دیگه از حجم توهمات به جنون کامل میرسم .

نمیدونم چیکار کنم... .


قبول کردم

گریه نکردم ، بی قراری نکردم ، قهر نکردم ، فحش ندادم ، فقط قبول کردم... .

واقعا برام عجیبه ! فکر میکردم کلی گریه کنم زندگی برام تیره و تار شه و نتونم ادامه بدم . ولی دیدم نه...خیلی آروم نشستم مثل یه آدم شکست خورده که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره .

قبول کردم و از تلاش کردن دست کشیدم... .

میخوام چیکار کنم ؟! 

شاید نباید حال خودمو شیر کنم... .

نمیدونم.

تا حالا شده یه چیزی رو از دست بدید و انقدر بی تفاوت باشید که حال گریه کردن و این لوس بازی ها رو نداشته باشید ؟! 

یه چیزی مثل خستگی ؟! 


خدا روزای بد ما رو از ریشه نمیکنه

هشت فهمید... .


یعنی قبلا هم یه چیزایی بو برده بود ولی نه قطعی... .


و فکر میکنم واکنشش خیلی بدتر از اون چیزی که فکر میکردم بود... .


چه شب سختی بود .

چه روز بدی بود .



پ.ن:


نشستم و خیره شدم به وسایل پرت شده روی زمین :(

به این فکر میکنم که این پایان ماجراست ؟! :(

از اولشم باید اول با خودم کنار میومدم و اول تکلیفمو با خودم روشن میکردم بعد با هشت وارد رابطه میشدم :( 

میشه برام دعا کنید ؟! منتها نه برای بهبود روابطم با هشت... .

اول برای خودم دعا کنید :( که انقدر تنها و بی کس دارم از پا در میام :(

:(

یه دعوای خیلی بد با هشت داشتم :(

احساس میکنم این روزهای بد قراره خیلی دوام داشته باشه :(

خیلی قوی انرژی منفی ای که دورمه رو میتونم حس کنم .

انگار همه چی با من سر جنگ داره و من با همه !