عجب روز گندی بود پیرمرد اومد از روی مبل بلند شه یهو مثل ادمای مست سکندری رفت و افتاد فکر کردم فنت کرده دویدم سمتش گفت چیزی نیس بابا خوبم
فشارشو گرفتم زیادی بالا بود گفتم پاشو بریم درمانگاه قبول نکرد با یه قشر توی زندگیش مشکل داشته باشه همین قشر پزشکه از یه جا بترسه بیمارستان و مطب و درمانگاست
ترکیبی قرص دادم اومد پایین ولی کار دستش میده این فشار
***یه دختر رو میشناسم قدیم یه جا کار میکردیم با این مچ شدم این باباش خیلی دوسش داشت یعنی از اینا بود که عسل عسل قند عسل عزیزدوردونه بابا و این حرفا همیشه باباش بنده خدا سر زده میومد بیمارستان میدید من تو اتاقم چاق سلامتی میکرد(باید از جلوی اتاق من رد میشد) سراغ دخترشو میگرفت و یه خوراکی ای چیزی واسه دختره خریده بود واسه همکاراشم خریده بود به منم میداد خودشم نمیداد میسپرد پرستارا یا دخترش برام بیاره، خیلی بنده خدا باباهه ادم مهربون و درست حسابی بود.وقتایی که دختره غر میزد از زندگی دلم میخواس بزنم تو دهنش بهش بگم تو یکی گوه نخور خواهشا خوشی زده بود زیردلش
هربار میومد گوه بخوره میگفتم تو توی زندگیت همه چی داری خانواده خوب،شغل،درامد،دوست،پول،موقعیت اجتماعی،هوش،دیگه چی میخوای؟واقعا آدم دیگه چی میخواد؟تا وقتی داری قدرشو نمیدونی ولی وقتی نداشته باشی جون میکنی تا بدستش بیاری.
حالا الان نیاید گوه بخورید بگید تو از باطن زندگیش خبر نداری چرا دارم،ظاهر و باطن همینه کلا.
من تو زندگیم اینارو نداشتم.مامان و بابا کنار هم نداشتم،همیشه دعوا،سر و صدا، اعصاب خوردی،یه خونواده منسجم نبودیم، پول داشتیم چیزی نبود دلمون بخواد بخریم با هردو خانواده که کات بودیم با تک تک افراد خانواده هم کات بودیم کلا طرد شده بودیم از بیرون و درون نظام خانواده رو میدیدی متلاشی شده بود
طبیعتا برام قابل درک نیس این کسشرا، نه خونواده اصلی اوکی بود نه تونستم خودم خونواده ای بسازم قدر چیزی رو که دارید بدونید
وقتی به چهل میرسی خیلی چیزا دیگه اون اهمیت چند سال پیشو برات نداره خیلی زندگی به تخمم وار میشه نه تلاش خاصی میکنی به چشم کسی بیای نه واسه موندن یکی خودتو میکشی نه رفتنش، کلا خیلی به تخمم وارتر ادامه میدی
تازه داری عاقل میشی.
منم اینا رو تازگی ها فهمیدم.متوجه شدم که خانواده خودم جز این که به زندگیم گه بزنن کار دیگه ای بلد نیستن.خیلی محترمانه روابطم رو باهاشون محدود کردم و چسبیدم به زنم.سعی میکنم خانواده خودم رو تشکیل بدم و فهمیدم که هیچ پدر و مادر و خواهر و برادر و بچه و زیدی مثل زنم نمیشه
من همونم نتونستم
تراویس جان اجازه بده باهات مخالفت کنم. خانواده رسالتش گند زدن به بچه هاشه و هیچکدوم شکی در این نداریم. اما:
پرده اول:
راهروی بیمارستان پر بود از برادرهای بیمار که مردی حدود ۴۵ ساله س، مادر پیرش شبانه روز کنار تخت بیمار بیداره. زنش کجاس؟ از وقتی شوهرش سرطان گرفته ترکش کرده!! گاهی دوتا بجه نوجوان میان بهش سر میزنن، گویا بچه هاشن.
پرده دوم: مادر از بالین دخترش تکون نمیخوره. دختر بدون اجازه پدر و مادر ازدواج کرده و سالهاست رفته، الان از دست شوهرش خودکشی کرده و طبق معمول تنها کسانی که کنارشن فقط پدر و مادرشن.
و هزاران مورد دیگه که هر روز توی بیمارستان شاهدش هستیم، چه زن چه مرد.
خانواده گند میزنه ب زندگیت، اما تنها رفیق دوران بیماری و ناتوانیته، حتی اگه فقیر و بی پول و آشفته و داغون باشه.
بندرت می بینی زن یا شوهری عمیقن نگران طرف مقابلش باشه. اگر هم مراقبتی هست، انگار از سر ناچاریه. من واقعن نمیدونم دلیلش چیه، و هیچ نظری هم در این مورد ندارم. فقط و فقط و فقط تجربیاتمو گفتم.
خودم یاد گرفته م خانوادمو محترم بدارم، حتی اگه بسیار بد و ناجور باشن. چون اینهمه سال تجربه بهم میگه، زن یا شوهری که به خانوادش احترام میگذاره پیش طرف مقابلش، خودش هم در نظر طرف مقابل محترم تر جلوه میکنه.
با تقدیم احترام مجدد به تراویس البته. نظر شما هم بسیار محترمه
طرز فکرتو دوست داشتم!!! اینکه نوشتی
هفت مین
حاوی الفاظ رکیک
ولی اقتدارتو دوست نداشتم !!!
چون هنوز خییییییلی جونی و نمی دونی هنوز نفس میکشی !!!
به تخمم
راستی M
تخمی خان واست پست نوشتم چرا نیومدی نظر بدی خارکسته؟؟
چرا همه کامنتهام رو تایید نمیکنی دیکتاتور؟
خیلی از کامنت ها رو تایید نمیکنم جوجو
فقط تو نیستی