امروز گفت قراره از شوهرش جدا شه.
مثل سطل آب یخ بود که ریخته باشن روی سرم
با عشق و علاقه ازدواج کردن زندگیشون رو ساختن مهاجرت کردن بچه دار نمیشدن و با درمان بچه دار شدن و حالا بعد از چند سال میخوان جدا شن
خیلی هم خوب با هم صحبت میکنن نه بی احترامی نه فحش و فحش کاری.
بحث داشتن مثل خیلی از زوج های دیگه
اما الان فهمیدن به پایان خط زندگی مشترک رسیدن
ازش پرسیدم بلاک نکنی ها فقط بگو چی باعث میشه به ته برسی
بیشتر من حرف زدم و اون خیلی کوتاه و مختصر صحبت کرد نکات خوبی گفت
من باهاش موافق بودم
همراه بودن شریک زندگیت خیلی مهمه ازش ساده رد نشید
همراه بودن به این معنی نیس هرچی گفتی دختره بگه چشم!
یه مثال ساده
همراه بودن یعنی بچه دار که میشی بدونی نصف کار رو دست بگیری و مثه یه شومبول طلای مامان نری بشینی یه گوشه منتظر باشی شام و ناهارتو بدن
درس خوندی نره خری شدی واسه خودت باید عقل و شعور و فهمت برسه که زندگی مشترکه
یه زن نه ماه بالا رفتن و بهم ریختگی هر هورمونی رو تحمل کرده،
استفراغ و تهوع های اول صبحش رو داشته،
چکاب های ماهیانه و دکتر رفتن های سر موقع،
استرس اینکه بچه سالم باشه،
نشستن توی نوبت های طولانی دکتر زنان،
سرکوفت اینکه چرا بچه دختر شده یا پسر،
دیابت و فشار خون و تیروئید بارداری،
کاهش خون و کلسیم خون و فاکتور های مهم به دلیل رشد جنین
تغییر سایز و چاق شدن،
انجام کارهای خونه و محل کارش ،
رابطه جنسی محدود که یه وقت دودول طلا خیانت نکنه بهش،
وقتی هم که بچه به دنیا میاد با وجود شروع افسردگی بعد از زایمان و درک نشدن از طرف همسر و خانواده باید شروع کنه هم به کارای خونه برسه هم به کارای بچه، حالا فک کن تازه زایمان کرده بچه زردی داره یه پاش بیمارستانه یه پاش خونه ،خودش وضعیت روحی مناسب نداره از خودش راضی نیست، احساس مادر بی کفایت بودن میکنه،بچه مثل کَنه بهش چسبیده انگار گاو شیر دهه که یکی همش آویزونه به سینه ش،
کلافه س چون نمیتونه یه دستشویی یا یه حمام با خیال راحت بره،
نمیتونه به خودش برسه،
به دلیل انجام کار بچه و خونه احساس بی هویتی و بی کفایتی میکنه چون میبینه شوهرش به جایی رسیده اسم و رسمی داره ولی خودش عمرش رو خرج کارایی کرده که حتی به چشم نمیاد.
کلفتی کرده، نظافت کرده، پوشک عوض کرده غذا درست کرده، میبینه قبل از بچه دار شدن شغل داشته درآمد داشته استقلال مالی داشته اما حالا محکوم به انجام یه سری از کارای روتین و تکراریه که حتی کسی نمیگه داره لطف میکنه وظیفه ش نیست.
رابطه زناشویی درستی نداره و نمیدونه بازاین وضعیت باید چیکار کنه و شوهرش شاکیه
هر دو ساعت باید به بچه شیر بده نمیتونه بخوابه و شب بیداری داره چون بچه عر میزنه،
بچه گریه میکنه مامانش نمیفهمه بچه چشه کم مونده خودشم بشینه پا به پای بچه گریه کنه
نمیفهمه چرا بچه ش گریه میکنه و درد چی داره
حالا از زردی بچه به کولیکی شدن میرسه هرچی میخوره عر میزنه
این وضع تا چند ماهگی ادامه داره
دیگه رشد بچه و شیر خوردن و نخوردن و پی پی و ادرار و شیر مادر و مریضی و ... اینا رو من فاکتور گرفتم
قضاوت و دخالت های خانواده رو هم اضافه کنید: بچه ی فلانی راه رفت بچه تو چرا راه نمیره؟ چرا دندون درنمیاره؟ چرا...
رابطه و نیاز های جنسی و خلوت های دونفره شون با شوهره بهم میخوره.
دختره به دلیل اختلال در بادی ایمیج و اون تصویر ذهنی که از خودش داره دوس نداره رابطه داشته باشه، اصلا وقتش پیش نمیاد
اونوقت دودول طلا سهمش از بچه داری چیه؟ شامشو خورده جیششو کرده رفته خوابیده که فردا صبح بره سرکارش! هرچند خرج های بچه داری مثل پوشک کم نیست هرچند سیسمونی با مامان بچه ست
پس فردا شوهرش خیانت هم که بکنه لابد زن زندگی نبوده بلد نبوده خونه زندگیشو جمع کنه
مثال خیلی ساده و کوچیک از چگونه سهیم باشیم در مهم ترین قسمت زندگی.
چقدر خوب نوشتی
چیزی که هست رو نوشتم فقط
چقدررر خوب نوشتی
جوووووون