امروز انقدر منفی بودم و از زمان فراری بودم و دلم میخواست توی خیابون مثل منگلا باشم که عصر رفتم بیرون و دو سه تا پاساژ رو گشتم.
خلوت بود کسی نبود، یکی از مغازه ها رو نگاه میکردم دیدم یه پسر جوونی نشسته و کنارش یه دختره س. پسره داشت با لبخند و روی خوش یه چیزی رو تعریف میکرد براش.
انقدر دیدنشون لذت بخش بود و انقدر کیوت بودن کنار هم که میخواستم برم بهشون بگم چقدر با هم کیوتید!
یهو ته دلم حس کردم چقدر جای یکی توی زندگیم خالیه، چقدر تنهام، چقدر پایه ندارم برای کارام.
خواستن یه ادم خوب توی زندگیت چیز زیادی نیست که نبودش انقدر زجرآوره
وصف حال این روزهای من... البته منظورم از این روزها دو سال اخیره
از دستم در رفته چند وقته حالم اینجوریه