دیشب همش به فکر باباش بودم.
به اینکه چه حسی داره، حتما قفسه سینه ش خسته شده. داره زجر تنفسی میکشه.
اینکه میگفت قفسه سینه م داره میترکه. به ترسیدنش.
به پسر خوشتیپه که الان چه حسی داره؟
به داداشش که خوشتیپ تر از خودشه فکر میکنم که چقدر داره گریه میکنه.
حتما خیلی ناراحته.
عذاب وجدان داره که باباشو راه برد.
نباید راه میبردش.قلبش نمیکشید.
به فشار اکسیژن که خیلی کم بود.
به ماسک رزرو بگی که زده بود.