یهو برمیگرده میگه اممم خانوم هفت شما سحری خوردین ؟!
تا بناگوشم لبام کش میان و سعی میکنم ذوق زدگیمو پنهان کنم ک میگم نه !
میگه عه بدو دختر الان اذان میگن ، آقای فلانی شما برای دخترمون مریض فرستادی ؟!
اقای فلانی میگه نه .
میدوئم و به اصرارش سحری میخورم .
چه خوبه یکی اینجوری حواسش به ادم باشه
^_______^