یه کار اداری داشت و باید صبر میکرد تا نوبتش بشه ، در همین حال چند باری زنگ زد و حرف زد (اصولا وقتی کار داره اصلا سمت گوشی نمیره)
منم داشتم ناهار میدرستولیدم (قرمه سبزیِ جانِ جانان) و باهاش حرف میزدم .
کارش که تموم شد زنگ زد گفت بی شوهری بیداد میکنه ها!! گفتم چطور؟! گفت از منشیش یه سوال پرسیدم دیگه مگه ول میکرد ؟ سعی میکرد بحثو باز کنه باهام حرف بزنه وقتی اس دادی گفتم ببخشید نامزدم زنگ میزنه باید حتما جوابش رو بدم . یه لبخند مرموزانه هم زدم انقدر ناراحت شد دختره .
خیلی دوس داشتم بگم بابا اعتماد به نفس بابا خوش استایل بابا خوشتیپ بابا تو خوبی و این حرفا ولی انقدر لفظا باهاش صمیمی نیستم که بگم :))
بعد چون چیزی نگفتم میگفت احساس میکنم ناراحت شدی ، آره ؟ ناراحت شدی ؟!
منم گذاشتم با افکارش تنها باشه و به کار بدش فکر کنه :))
دیگه دو سه بار گفت ناراحت شدی عشقم گفتم نه . :))
وای نمیدونی هربار میام میبینم یه چیزی نوشتی چقدر خوشحال میشم
خیلی خوبی افرین همین طور بنویس
من پیشنهاد میدم تهدید به مرگشون بکنید در صورت دراوردن حلقه از دستشون
یعنی عاشق قسمتهایی که سیب زمینی میشی هستم