من انقدر محتاج دعام که خدا از این حجم از نیازمندیم حالش بهم میخوره و اعتنایی نمیکنه.
دو ماه بود تیک میزد هی.
فکر میکرد سر هر چی بحثو با من باز کنه ازش خوشم میاد .
زرت و زرت هر جا میرسید پیام میداد.
این اخرا قرار شد شهریور بره یه جای دیگه ، منم شل کردم و جواب پیاماشو با حوصله تر دادم. بهتر و قشنگ تر .
یه جاهایی احساساتش فوران میکرد واقعا ، معلوم بود زده بالا.
اما در هر صورت ، این اواخر میگفت فلان روز بیمارستانی منم بیام ؟فردا هستی منم بیام؟
یه بار گفتم بعد تو ، منم میرم از اینجا .
فکر کرد به خاطر اینکه اونو فرستادن یه جای دیگه میخوام برم.
یهو ترسید و فکر کرد رابطه داره جدی میشه.
گفت به جون من قسم بخور از اینجا نمیری. بگو به جان مهدی از اینجا نمیری.
خیلی تعجب کردم ! رفتارش مثل تینیجر هایی بود که اولین رابطشونه.
گفتم آقای مهدی (فامیلیش البته) من ادم عاقل و بالغی هستم و مسئول تصمیماتم خودم هستم.
زنگ زد و گفت چرا گفتی تصمیم هایی که میگیری به من ربطی ندارن؟
گفتم منظورم این بود که تصمیماتم رو خودم میگیرم با عقلم ، نیاز نیس احساس گناه کنی که به خاطر تو دارم میرم.من مسئول زندگی و تصمیم های خودمم.
عاقا فردا شبش دوباره پیام داد که کی از همه توی زندگیت مهم تره.
گفتم خانوادم.
گفت اها.
دوباره اخر شب زنگ زد و گفت خانم فلانی من فک میکنم دچار سوتفاهم شدید و شما فقط همکار منید و من هیچ قصد و منظوری از ارتباط با شما ندارم.
منم متعجب وار داشتم گوش میدادم و بهش گفتم خواهش میکنم.
یکم بهم برخورد ولی چیزی نگفتم.
دیروز پیام داده ازم ناراحتی ؟ گفتم نه.گفت جون من؟ گفتم نه.
یهو گفت بدجوری دلتو شکوندم من هرشب قبل خواب کلی بهت فکر میکنم.
منم گفتم سخت نگیر و انقدر ناراحتش نباش.
و هنوز دارم تعجب میکنم چرا یه خرس گنده به این سن باید اینطور رفتار کنه.
فتیش پپرونی پیدا کردم ! دوس دارم یه اسلایس پیتزا رو بردارم و بشینم روش و خودمو بهش بمالم !
عاقا این بچه های پرستاری که جدید میان خیلی باحالن :))
کوچولوئن و مثه زنایی که تازه گواهینامه گرفتن فک میکنن همیشه حق با خودشونه.
یه هفته شمال و عشق و حال بودم به غایت بهم خوش گذشت .
کلاردشت یه جایی رو اجاره کردیم مال یه پیرزن ناز و گوگولی بود ، یه چیزایی تعریف کرد از بچگیش کرک و پشمامون ریخت ! یه پا ژانر وحشت .
جیم جیم یه عکس گذاشته استوری اینستاش نوشته : من و موشم شما همه !!
موش ؟! اون یارو با اون هیکل و ابهت و موهای فرفریش ؟!
اصلا این رژ لب های بی پدرن که آدم هوس میکنه هی بخندی و بخندی .
این رژلبای بی پدر و مادر که معلوم نیس کدوم اجنبی کون نشوری ساخته تا لبخندا و خنده های تو رو من ببینم و ضعف کنم دلم بخواد تا ابد عاشقت بمونم .
هی بخندی و پدر این دل بی صاحاب ما رو بسوزونی .
بسوزونی که نمیتونن یه کام از اون لبای تو بگیرن .
هی تو بخندی و هی من بسوزم.
بخندی و افسار دل منو بگیری دستت !
اصن کله ی پدر بی بته شون که یه ذره فهم ندارن .
بعضی از شلوارا هستن که وقتی میپوشیشون بیشتر از وقتی که هیچی نپوشیدی حس آزادی و راحتی بهت میدن.
بچه که بودم مامانم بیمارستان عمل هیسترکتومی کرد و بستری شد چند روزی.
داداشم چند بار رفته بود مامانمو دیده بود ولی من نه .
منو داداشمو با کلی اصرار و ذوق من بردن ملاقات مامانم .
اول که رسیدیم مامانم داداشمو بغل کرد بوس کرد قربون صدقش رفت کلی باهاش حرف زد ، منم روی صندلی همراه یه گوشه نشستم تا وقتی که ساعت ملاقات تموم شد و داداشم و مامانم از هم جدا شدن و رفتیم خونه.
کل ساعت ملاقات من گوشه اتاق نشسته بودم و مثل کسی که همه امیدش ناامید شده بهشون نگاه میکردم و با اون سن کمم با خودم میگفتم اشتباه کردم اومدم ، اشتباه کردم اومدم... .
رفتیم خونه و من دیگه ملاقاتش نرفتم .
من اینجا نشستم و دارم دل میکنم از همه چیز و همه کس.