هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

بیگاری

گفتم خیلی وقته ندیدم مادربززگ عزیزمو، عمر کوتاهه و دو سه روزی برم پیشش ببینمش.

کوله بار سفر بستم ‌و رفتم ببینمش

رسیدم و دیدم در خونه بازه ‌ و رفت و امده. ترسیدم.

رفتم جلو تر و دیدم چند تا اقا هستن و بنا و کارگر! گفتم فیروزه جون داری دقیقا چیکار میکنی با خودت با ما :)))

گفت بیا تو بیا تو که به موقع اومدی جونم :))

رفتم تو و دیدم خاله و مادربزرگم خستگی داره از چشماشون میباره

خونه رو بهم ریختن برای تعمیرات و بنایی جزئی

گچ کاری ها و کنده کاری های روی طاق و دیوار ها، ستون های خونه، نم های قدیمی همه رو پوشونده بود

مادربزرگ یه دیگ!! قیمه گذاشته بود و یه تاقار سالاد !! دو سه تا سینی بزرگ برای پنج شش نفر غذا داد 

خودمون هم ساعت نزدیک چهار بود که ناهار خوردیم

اندازه کل‌ عمرم ظرف شستم!!!

کارگر ها که رفتن، رفتیم ببینیم چه کردن

خونه منفجر شده بود!! پر از سنگ ریزه و گچ و سیمان و خاک و کثیفی

در حالی که جنازه بودیم شروع کردیم به تمیز کاری

بعد در حالی که رو به قبله داشتیم اشهدمونو میخوندیم چایی‌ خوردیم

و خاله گفت بیست سی تا هدیه میخواد به بچه های خوب فلان سازمان بده

گفتم بیا من باهات میام و کمکت میکنم

خرید کردیم و اومدیم خونه و کادو کردیم 

دیدم چه کاریه بیشتر بمونم؟! به بهانه ی کار و بابام برگشتم

نظرات 2 + ارسال نظر

چه خوبه مامان بزرگ داری

خیلی زیاد

mr-ivan 1401/12/02 ساعت 09:12

آخه چی بگم
به قول خودت گشاد
مگه گشادیت گذاشت کار کنی
اینقد غر میزنی
گفتم چوب تو استینت کردنت و دیگه نفله شدی و فاتحه
غر بزن
انرژی بگیریم
اخه دکی رو چه به تلو تلو رفتن خونه مادربزرگه
دکی که میگم یاد خاله آلکسیس و عموجانی میفتم

رسما شاد شدن یکی اومده بیگاری :)))
کصافت یاد عمت بیفت :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد