همه در سفرن و من تنهام.گفتن ما میریم سفر و رفتن.
امروز ظهر برگشتم خونه و بابام گفت مهدی قراره بیاد.تنها مهدی ای که ابم باهاش توی یه جوب میره و دوسش دارم.اومد و ناهار رو پیش ما بود.بد نبود فقط از خستگی بعدش تا هفت خواب بودم.
این روز ها بی حوصلم.بی هدف و بی حوصله.بدی هدف داشتن در زندگی اینه وقتی بهش میرسی حال تعیین هدف دیگه ای رو نداری یا هدف دیگه ای نداری.
دلتنگ کسایی هستم که کنارم نیستن و در سفرن صد البته که اعضای خانوادمو میگم و کس دیگه ای انقدر برام مهم نیس بود و نبودش.
اخر نفهمیدم من چطور روابط اجتماعی ای رو دوست دارم!
علاقه به ایجاد ارتباط دارم و روابط اجتماعی بالا میخوام ولی از ادما گریزانم.
ایده الم اینه یه دوست خوب و صمیمی برای خودم داشته باشم و همین بسه برام.با هم در ارتباط باشیم ماهی یکی دو بار همو ببینیم ولی همیشه مجازی از حال هم خبر داشته باشیم.صبح و شب پی وی چت کنیم اما مزاحم هم نباشیم.
نه بابا ولش کن حوصلشو ندارم تنهایی دستت باز تره