نشستم پیشش و میگه باید دخترمو ببینی محیا.
وقتی همو دیدیم ، همو شناختیم هر دو فهمیدیم اگر دست نگه داشته بودیم و ازدواج نمیکردیم یا جور نمیشد یا زودتر همو دیده بودیم ، الان که در این مکان و زمان بهم خوردیم قطعا نیمه ی گمشده ی همدیگه بودیم.
لبخند میزنم و میگم آره یه روز بیارش اورژانس ببینمش.
کی؟؟؟هشت؟؟؟
نه.