پست کراش رو خیلی جدی گرفتید ! کی میاد روی شما ها کراش بزنه تباها :/
امروز دوباره تکرار شد ، دوباره توی جمعی بودم که سعی در تخریب و تحقیر من داشت .
سعی داشتن با رفتارشون ثابت کنن من وجود ندارم .
توهین کردن ، قضاوت کردن و سعی کردن بگن که من کلا اضافیم .
سعی کردم به روی خودم نیارم ، تحمل کردم تا تموم شه .
خیلی سخت گذشت .
زنگ زدم به لویی بیاد دنبالم .
تا لویی رو دیدم بغلش کردم تا تونستم گریه کردم و مدام تکرار میکردم من هیچکسو ندارم ، هیچکسی نیست منو دوست داشته باشه .
انقدر گریه کردم که نفسم بند میومد به هق هق افتاده بودم .
خیلی حس بدی داشتم .
لویی خیلی ارومم کرد و گفت این احساساتم میتونه خیلی بهم لطمه بزنه .
گفت علی رغم کارم باید جلسات مشاورمو شروع کنم دوباره .
احساس ضعف کردم . احساس کردم داره با یه مریض حرف میرنه بهش گفتم که حرفاش همچین حسی بهم میده .
بغلم کرد و گفت من خیلی لوسم :(
رفتیم رستوران دلی جان خیلی خوب بود .
از وبلاگ خسته شدم .
از این رایتینگ کردن های بی مورد .
دلم یکم کرم ریختن ، یکم شیطنت میخواد !
دلم تعلق نمیخواد ، لویی نمیخواد ، دوس دارم مثل یه نسیمی که داره رد میشه نامعلوم نامشخص ناشناس باشم .
میدونی زن هایی مثل من جامعه رو خراب میکنن !
زن هایی که با لوندی های بی موقع و بی دلیل ولی آگاهانه بلدن چطوری دل ببرن .
همینقدر اشتباه و لذت بخش !
داشت حرف میزد حوصله نداشتم گوش بدم ، اخرش گفت قبول داری ؟
گفتم آره .
پرسید قبول دااارررییی ؟!
گفتم نمیدونم والا .
فک کنم ناراحت شد :/
یه سری از نوشته ها ، درفت هستن . ینی زمانی من نوشتمشون و حالا به هر دلیلی دوست نداشتم منتشرشون کنم ، چند وقت بعد منتشرشون میکنم .
لویی خوبه خیلی هم خوبه ، اگر نشون هر کس دیگه ای بدیش با این خصوصیاتی که داره صد در صد همون لحظه لویی رو میزنه زیر بغلش و با خودش میبره :)) .
اما لویی مال من نیست ، نمیخوامش ! الان نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم . واقعا نمیتونم عاشق کسی باشم .
میخوام تنها باشم .
با این حال بازم دلم میخواد لویی رو داشته باشم .
دلم میخواد یکی باشه منت بکشه حالمو خوب کنه ولی یک طرفه باشه . که صد در صد به یک ماه نکشیده لویی خسته میشه و میره . نامردیه :/
کاش رابطم با لویی جدی نشه .
یه بار سینی گرد و کوچولویی دستش بود مثل دف گرفت دستش و با ریتم خوند : توامان ناز و نیازی :))
بهم حق بدید از فرط تنهایی رغبت شدیدی بهش پیدا کردم .
پیرو پست قبلی باید بگم لویی پیام داد و گفت سلفی بگیر از خودت ، وقتی براش فرستادم نوشت " نباید قربون تو رفت ؟ "
+حس گهی که دارم رو اینجوری میشورم ببره :)
همینجوری ریلکس کردم و دارم فکر میکنم چطور باید این گندی که زدم توی شناسنامم رو پاک کنم ؟!
کاراش زیاده ؟!
هربار به این مسئله فکر میکنم اعصابم کی.ری میشه :/
الان تو فاز فرارم به قول امانل :))
امروز لویی (بعدا معرفیش میکنم) داشت انتگرال های سخت سخت که نیما بهش داده بود حل کنه رو حل میکرد .
همینقدر جذاب بود *_*
بعضی وقتا بعضیا جوری جذاب میشن که خودشون خبر ندارن .
نمیدونم شما هم براتون پیش اومده یا نه : به یکی نگاه میکنم به تک به تک جزئیات صورتش ، چشماش ، پلک هاش ، لباش ، خط لبخندش ، ... . و با خودم میگم واو چقدر اخه تو جذابی ؟! و به دوستم نشونش میدم و میگم فلانیو ببین چقدر جذاااابه ^_^
اونم میگه وا نه معمولیه .
همین حال رو نسبت به رزاقی داشتم *_*
و همین حس رو لویی به من :*
برام خیلی ارزشمنده کسی همچین حسی نسبت بهم داشته باشه چون خودم تجربش کردم ، میدونم چه حسیه . اون لحظه میخوای سلول به سلول اون فرد رو قورت بدی :*
با خودت میگی چطور خدا موجود به این زیبایی رو افریده و کسی حواسش نیست ؟! چرا بی تفاوت از کنارش رد میشن ؟! چرا نمی ایستن و مبهوت این همه زیبایی نمیشن ؟!
یه گیرایی خاصی توی چهرشون هست .
این کاریزماتیک بودن و هارمونی خاص فیس رو همه دارن فقط باید یکی باشه که قلبش با دیدن تو بره .
این قضیه مال چند روز پیشه .
#مرور 1