امشب یکی از بدترین شب های من بود .
تویی که نزدیک بود بزنی به یه موتوری که یه زن و شوهر با دو تا بچه ی کوچیکشون بودن ، فقط از خدا میخواستم اول به بچه های اون مرد رحم کنه دوم ما رو از شر حفظ کنه .
دعوایی که با راننده ی سوناتا کردی و صدای جیغ های من که میگفت تو رو خدا ولش کن . انقدر ادامه دادی تا از ترس گریه کردم .
محیایی که من بودم... .
دیشبم برای من شب مزخرفی بود :|