عجب روز گهی بود! شنبه و یکشنبه جوری در هم مثپیچیدن و کارای منو بین پیچ و تابشون خفه کردن که گره کوری شده و با هیچی باز نمیشه.
*خوابم میاد
**از میگرن نخوابیدم، حرص و جوشی که این دو روز پر استرس داشتم رو کسی نداشته. از شدت استرس نمیتونم تحمل کنم هیچی رو، کنج اتاق برام تنگ و قفس میشه
نفسم تنگ میشه
خیلی حالم خوب نیست و حس میکنم کسی نیست که بتونه حالمو خوب کنه.
شاید بگید خودت حالتو خوب کن، چیزی نیست که حالمو خوب کنه.
تمام دنیا تکرار مکررات است و بس. نمیشه لذت برد از چیزی که قبلا برات اتفاق افتاده.
دیشب حال خوبی نداشتم و میخواست ازم رگ بگیره. اولش که میگفت نمیتونم نمیتونم، بعدش صد بار رگمو خراب کرد و نتونست بگیره
اخرش گفت سوزنش خرابه :)))))
و تصمیم بر این شد که مثه تزریقیا امپول رو مستقیم بزنه تو رگم.
و بالاخره زد و تونست بزنه.
و من خوب شدم.
حتی اونوقت هم احساس شعفو شادی ناشی از دارو و خلاص شدن از میگرن نداشتم.
بهم میگه ول کن فدای سرت بابا مگه چند سال دیگه زنده ایم شل کن اخرش من و توییم که می مونیم.
منم ترس میگیره که نکنه واقعا من و این بمونیم.
صبح یه دختر گوگولی و کوچولو هجده نوزده ساله اومد و گفت ببخشید دکتر من میخوام یه راهنمایی ازتون بگیرم.
انقدر شیرین و معصوم بود که باید همونجا میخوردمش و نمیذاشتم این پسره اذیتش کنه :)))
اگه این پسر زود ازدواج کرده بود و بچه داشت، همسن این دختر بود بچه ش.
در هر صورت این دو روز گوه امدر گوه گذشتن و پایان شب سیه سفید است.
امیدوارم سفید باشه واقعا چون بدنم اصلا به قوت سابق باقی نیست و زود از پا میفتم.