همه میپرسن از فلان چیز که چاره ی دیگه نداری جز قبول کردنش راضی ای؟از چیزی که نمیتونی تغییرش بدی و افتاده وسط زندگیت گله ای نداری؟خوبه؟
به همشون یه جواب دادم: چاره ی دیگه ای هم دارم؟
جواب همه: نه خب...ایشالا خیر باشه برات
باشه عباس اقا مرسی که گفتی
هرچی پیش میومد میگفتم اینم یه قسمت از زندگیه اینم یه جورشه که باید تجربه کرد،تا کجا دیگه؟،سن گاو مشد حسنوند دارم بسه دیگه
تجربه نیس بگاییه خالصه
نشستم منتطر مرگ!با خودم میگم من دیگه کاری ندارم تو این دنیا،همه چی تکراری و لوس و مسخرست منتظر چیه که نمیاد
با مهارت و فلان و اینا هم درست نمیشه نیاید باز کسشر بگید
سبزه ش سبز تره؟دریاش ابی تره؟آسمونش صاف تره؟به درد من نمیخوره هرجا برم باز همین ادمان و همین اب و همین سبزه ست
22 سالم که شد و لیسانسم رو که گرفتم، گفتم دوست دارم بمیرم! تجربه ها رو کردم و بعد از این مسئولیت و بدبختیه! حیف که زندگی به حرفم گوش نمیده، وگرنه هنوز سر حرفم هستم. البته مستثنی مادر شدن که لامصب فکر اینکه بچت بدون مادر بمونه (هر چقدرم مادر گوهی باشی) دلت میخواد واسه اون باشی تو این دنیا
مسئولیت
خدا بهترین راه رو برات هموار کنه الهی
مرسی
سلام زیبا جونم.حرف حساب جواب نداره.آدما هرچه با هوش تر باشند ،کمتر فریب این زندگی را میخورند.آدمی هم که فریب خورش ملس نباشد نمی تونی با چند تا گاگالی لی سرش کلاه بذاری.دختر گلم،همه آنچه وعده می دادند همین بود،متاسفم که دیگه تو چنته چیزی ندارم تا در آرم و امیدوارت کنم.اگر خودت میتونی یه بهانه بتراش.اما تو برای من یکی، خیلی عزیزی. دیگران را نمی دونم.اینکه چطوری دل منو بردی،نمی دونم ولی دنبال یکی می گشتم که...نباشه.
سلام مرسی
و یه چیزی
مردم به سردرد خودشان بیشتر از گرفتاریهای تو بها میدهند.
کاش حال گوه خوردن بقیه رو نداشتن