واقعا هیچ حرفی ندارم بزنم .
از شرایطم ناراحتم .
از این وضع... .
دلم میخواد یه اتفاق خوبی بیفته :(
یه معجزه ای چیزی :(
شدیدا بی حوصله و غمگینم :(
بیرون هم تمایلی نداشتم برم :(
خدایا چرا در برابر نجات دادن من مقاومت میکنی ؟ :(
علیمی ، عظیمی ، عادلی ، اما باز هم نشستی و نگاه میکنی :(
نمیدونم جون دادن من برای تو چه جذابیتی داره :(
بالاخره امروز میخوام از چهاردیواری عزیزم دل بکنم و بیرون برم .
برای دوشنبه یه دوستی دعوتم کرده برم خونشون به صرف چای ، من اصلا دوس ندارم برم .
شاید چون از مراوده با ادم هایی که هیچ خط قرمزی ندارن میترسم .
هیچ بعید نیست برم اونجا و ببینم با چند تا پسر روی تخت خوابیده و داره با من هم صحبت میکنه :))
البته زیادی اغراق کردم :/
آیا شما امسال به نمایشگاه کتاب می روید ؟
به نظرتون شهر آفتاب بهتر بود یا مصلا ؟
از اینکه نمایشگاه کتاب مصلا باشه خوشم نمیاد .
شهر آفتاب خیلی بهتر بود .
یه پست در مورد نمایشگاه کتاب گذاشته بودم و کتاب توش معرفی کرده بودم .
والا کتابخونم دیگه جا نداره ، نه اینکه خیلی کتاب داشته باشما (که البته دارم :)) ) کتابخونم کوچیکه .
اتاقمم واقعا دیگه جای تیر و تخته ی جدید نداره . این سرویس اتاق خوابی که سه سال پیش گرفتم کل اتاقمو پر کرده و متاسفانه نه دیزاین قشنگی شد براش زد ، نه جایی رو باز کرد !!
من هنوز با کمبود جا برای لباس رو به رو هستم .
سرویس اتاق خواب قبلیم جاش از این کمتر بود با مشکل لباس رو به رو بودم ، الانم با همین مشکل رو به رو هستم !!
واقعا نمی فهمم چرا ؟!
دیشب مامانم میخواست چیزی از توی کابینت بیرون بیاره که لیوانی افتاد و شکست .
یهو مامانم گفت وات د فاعک ؟! :))
گفتم مامان ؟! فارسی فحش بده غرب زدگی تا کجا ؟!
خانواده هشت هم اومدن .
من توی اتاق موندم . بابام کلی صحبت کرد . مامانش اصلا صحبت نمیکرد . باباش میحرفید . هشت اخراش صحبت کرد .
مثه این کپه ی لیمو گفت با مشاور صحبت میکنه .
به مشاوره هم که گفته بود از چشمم افتاده و فلان .
دیگه مثلا اومده بودن تکلیف روشن کنن کاری از پیش نبردن .
روز اول جدایی خیلی ناراحت بودم .
حد فاصل روز جدایی تا روزی که به هشت زنگ زدم فوق العاده احساس بدی داشتم تنهایی و تعلیق و اوارگی... .
واقعا غم بزرگی بود .
شبی که به هشت زنگ زدم هم سخت گذشت ، فرداش هم... .
اما دو روز بعد از تماسم با هشت ، لمس شده بودم .
اصلا ناراحت نبودم ، خوشحالم نبودم . ناراحت بودم اما خیلی بی تفاوت بودم .
انگار تمام گریه ها و ناراحتی هام توی همون چند روز ته کشید .
روزها گذشت و رسید به امروز و قرار شد رسما صحبت کنن و قضیه رو ختم بخیر کنن .
هرچند روی طلاق نمیشه اسم ختم بخیر شدن رو گذاشت .
تمی که ساخته بودم هزار و صد و پنجاه و چهار تا دان خورده !!
داداچ ! من خودم هنوز نتونستم تممو دانلود کنم !! چطوری اینقدر دان خورده ؟!
تازه بیست و شش تا هم از ایران بودن !
گفتم شاید به خاطر اسمشه . عوضش کردم .
اسم تمم cute و وقتی سرچ میکنید داخل تم استور سامسونگ باید بیاد .
عکساشو هم چند پست قبل گذاشتم .
جیم جیم میگه میخوام برم نمایشگاه کتاب ، چون میدونم علی هم میاد .
میرم اونجا و پیداش میکنم و بهش سلام میکنم حتی اگه با دوس دخترش باشه :))
و همه مطلعیم که علی با دوس دخترش میره .
نمیدونم چرا کسی در مورد هومن حرفی نزد .
واقعا خستم ،
دلگیرم ،
عصبیم ،
حالم خوب نیست ،
گیجم ،
دلتنگم ،
زخم خوردم ،
و هیچکس نیست که حالمو عوض کنه :(
نه مشاوره مشکلی رو حل میکنه نه آرومم میکنه نه به درد میخوره :(
کاش یه اتفاقی بیفته ! من از این حالت تعلیق کلافم ، حالم بده !
از این بلا تکلیفی ، از این بی تعادلی ، نفهمی ، کلافم .