هشت ، هشت ، هشت ، هشت ، هشت ، هشت ، هشت ، هشت ، هشت ، ... .
اصلا خیلی الکی اسمشو صدا میزنم .
جواب میده جانم ؟ منم میگم هیچی ...
حالا این خوبه ، عاقا یه موقع هایی هست پیگیر میشه میگه نه بگووووو چی میخواستی بگی ؟! نهههه باید بگی .
:|||||
فیلم حضرت یوسف فقط اونجاش که فرمان میاد یوسف باید با زلیخا ازدواج کنه و یوسف هم میبینه عاقا این پیر و فرطوته بقیه جاهلان هم که منتظر معجزه ! پس چرا از این موقعیت استفاده نکنم و زلیخا رو جینگول نکنم ؟!
هم ما به یه نون و نوایی میرسیم هم جاهلا رو عاقل میکنیم !
هشت عاشق پیتزاس ، با ذوق همش میگه امشب برام پیتزا درست میکنی ؟!
منم گفتم یه شب که خونه مکان باشه درست میکنم برات .
امروز هومن داشت با یکی از متخصص ها صحبت میکرد یهو بر گشت به هومن گفت عه امروز پنجشنبه س میخوای زود بری دیگه ؟!
من و اون پسر شیرازیه هم وایساده بودیم عاقا منو میگی سرخ و سفید شدم اصن !!
هم پسره هم هومن میدونن من نامزدم .
دیگه فضا سنگین بود سریع محل رو در یه فرصت مناسب ترک کردم
هشت میگه بریم مسافرت با هم ؟ خودمون تنها هیچکس دیگه هم نباشه . بریم یه جایی که فقط خودمون باشیم . خودمون دوتا.
یه جهان عاری از آدم میخواد :/
خسته س کلافه س بی قراره ! و من اصلا این همه پریشونی رو درک نمیکنم . یا باید گرسنه ش باشه یا خوابش بیاد که من بیشتر احتمال میدم خوابش میاد .
ضایعه س بی قراره ها ، بعد میگم چرا بیقراری ؟! میگه عه تو از کجا فهمیدی ؟!
میگم خیلی تابلوئه .
میگه بریم .
میگم یکم صبر کن ننه ت پاشه بره میریم .
میگه خب شامو بکشید بریم زودی .
هیچی دیگه مثه مرغا رفتیم شام کشیدیم و خوردیم و الانم نشستن برای چای بعد از شام و کم کم میخوان پاشن برن .
هشت هم همچنان مثه گوشی روی ویبره بی قراره البته یکم بهتر شد بعد از شام فک کنم گرسنش هم بود :)) فقط میخواد بخوابه.
یکم دپ بود .
اصلا کلا همینه واقعا دوره هایی از افسردگی رو داره .
دفعات اول یه پسره بود یادم نیست اسمش چی بود ولی کامنت گذاشته بود بغلش کن . من فکر نمیکردم دوست داشته باشه بغل بشه . ولی خیلی خوب جواب داد البته از بی قراریش کم نکرد ولی کمک کرد بخوابه .
به هشت میگم چقدر دوسم داری ؟
میگه میخوای بدونی ؟!
میگم معلومه .
میگه بیا بغلم .
... .
*
هشت یه روز خیلی ایده آل شد یعنی اصلا در حد پوکیدن ایده آل شده بودا :/
بعد خوابید بیدار شد دیگه ایده ال نبود :/
*
مامانش اینا اومدن از لاهیجان .
چند وقتی بود حرفی از هشتاد و پنج نزده بودیم ، محفلمون کم سو و کم نور شده بود . باز خدا پدرِ مادرشوهر رو بیامرزه که رونق و نور و گرما رو به محفلمون برگردوند .
*
دلم از اون بغلای ممتد میخواد .
دلم میخواس برم پیش هشت ، ولی خب مثلا قراره یلدایی بیارن :/
به نظرم کلی از یلدا گذشته اصلا انگار خیلی وقت پیش بود !!
دوس ندارم هشت بیاد پیشم ، چون اولا تختم مال خودمه دوس ندارم باهاش شریک بشم دوما من نمیتونم صدامو کنترل کنم و دوس ندارم همچین اتفاقی خونه ی خودمون بیفته #سانسوری
سوما البته که موقعیت خونه ی ما نسبت به خونه ی اونا بهتره . هم دید نداره اتاقم هم موذب نیستیم دوتامون .
منتهی اگه مورد یک و دو اوکی میشد بیشتر دوس داشتم .
بعدشم خونه ی اونا هر چند وقت یه بار یه مکان توپ و درست حسابی میشه ! اصلا نمیدوووووونی چه کیفی داره هرجوووور دلت بخواد میگردی هر چی دلت بخواد درست میکنی و هرحرف و صحبت و چیزی داشته باشی با صدای بلند میزنی .
اصلا یه وضعیت روالیه :))