هشت فهمید... .
یعنی قبلا هم یه چیزایی بو برده بود ولی نه قطعی... .
و فکر میکنم واکنشش خیلی بدتر از اون چیزی که فکر میکردم بود... .
چه شب سختی بود .
چه روز بدی بود .
پ.ن:
نشستم و خیره شدم به وسایل پرت شده روی زمین :(
به این فکر میکنم که این پایان ماجراست ؟! :(
از اولشم باید اول با خودم کنار میومدم و اول تکلیفمو با خودم روشن میکردم بعد با هشت وارد رابطه میشدم :(
میشه برام دعا کنید ؟! منتها نه برای بهبود روابطم با هشت... .
اول برای خودم دعا کنید :( که انقدر تنها و بی کس دارم از پا در میام :(