امروز رفتم و به مادربزرگم یه سری زدم مامانم میگفت حالش خوب نیست .
من فک میکردم الان رفته توی اتاقش و خوابیده روی تختش و کیسه ی اب گرم گذاشته روی سرش !!
ولی رفتم و در رو باز کرد و چای دم کرد و میوه و چیزکیک اورد .
کنار هم میوه و چیزکیک و چای خوردیم و دو ساعتی خوش بودیم ^_^
ازش خواستم مراقب خودش باشه یه شکلات فندقی از شکلات خوری کریستال روی میزش برداشتم و اومدم :)
دلم برای مادربزرگم تنگولیده :(
کاش میشد ببینمش... .
یه بار بهم گفت یه موقعی میرسه که خیلی دلت برام تنگ میشه و دوس داری منو ببینی ولی دیگه خیلی دیر شده :(
از غصه اینجوری گفت ... از نبودنم... .
پ.ن:
کاش دانشمندا به جای این چرت و پرتا یه محلول درست میکردن که پدر و مادربزرگا جاودانه میشدن .
البته اون خوباشون نه اون سلیطه هاشون :/
یه مادربزرگ دارم فسیله :/ انقدر سلیطس که نگو
#سلیطه_نباشیم