هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

غریبانه

بچه که بودم کلاس سوم دبستان اندازه ی لوبیا بودم , بهمون گفتن میخوام ما رو ببرن گردش علمی یا همون اردو .

منم با بغل دستیم که خیلی دوسش داشتم و دوس بودیم تقسیم کردیم هر کسی چه خوراکی ای بیاره .

ذوق زده طور اون شبو خوابیدم .

فردا صبح که شد خوراکیامو برداشتم و بدو بدو رفتم مدرسه , همه با دوستاشون جمع شده بودن و حرف میزدن . منم دنبال بغل دستیم گشتم . هر چی گشتم نبود .

گفتم شاید نیومده هنوز , صبر کردم تا بیاد .

کم کم همه رو به صف کردن و سوار اتوبوس شدن .

تک و تنها کنار یه دختره از یه کلاس دیگه نشستم و غصه خوردم پیش خودم .

یکی از بچه هایی که توی کلاس نیمکت پشتیم میشست اومد و بهم گفت تخمه شمشیری نمکی داره و ازشون خوشش نمیاد و پرسید میخورم ؟ منم گفتم اره و همشو داد به من .

وقتی رسیدیم همه با دوستاشون رفتن این طرف و اون طرف و کنار هم نشستن .

منم مثه این دخترای تنها و غریب رفتم یه گوشه نشستم .

همون دختره که اومده بود و تخمه داده بود بهم اومد بهم گفت تخمه هامو خوردی ؟ 

گفتم نه .

گفت تخمه هامو بده .

منم بهش پس دادم :))

و تنهاتر و غریب تر از قبل به نگاه کردن ادامه دادم :))


نظرات 4 + ارسال نظر
سمیه 1397/07/22 ساعت 22:23

وقتی آدم تنها و دلتنگ میشه، خاطرات تمام دلتنگی ها تنهایی هاش از ابد تا ازل میاد جلوی چشمش

:(

پریسا 1397/07/22 ساعت 23:48 http://roga2.blog.ir

الان رسمه بهم دیگه برچسب میدن بعد قهر که میکنن از هم میگیرن.
از اول سال تا الان نفری ۴ تا بسته برچسب خریدم براشون هی با دوستاشون ردوبدل کردن.
احوال خاله لوبیا؟

عزییییزممممم :))

امید 1397/07/24 ساعت 08:39

چقدر شبیه هم هستیم
من متوجه شدم اشکال کار کجاست ولی متاسفانه خیلی دیر شده بود
زمان دانشجویی و بعدش هم سرکار که رفتم با چهار نفر رفیق فابریک بودم به محض اینکه اونا ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون یه دفعه تنها شدم نه با پسر عموها و پسر دایی ها صمیمی بودم و نه متاسفانه با خواهر برادرام - دوران خیلی بدی بود
اشکال از اونجایی شروع میشه که ما دوست داشتنمون رو فقط خرجه یه نفر می کنیم تقسیمش نمیکنیم بین چند نفر یا چند گروه که اگه یکیشون نبود یا ول کرد رفت بقیه جاشو بگیرند (مثلا همسر - پدر - مادر - خواهر نه اینکه فقط همسرمون یا فقط پدر یا مادر مون تموم عشقمونو بگیرن) تا دیر نشده برای خودت چند دسته دوست و رفیق دست و پا کن یه دسته همکار - یه دسته هم دانشگاهی -یه دسته فامیل که در صورت نبودن یکی جاشو یه دسته دیگه پر کنه

نمیتونم تیمی دوس داشته باشم :))

یاد خودم افتادم. کلاس پنجم بودم فکر کنم. میرفتم کلاس زبان. قرار بود هرروز کلاس یه نفر غذا بیاره برای بقیه و در موردش انگلیسی حرف بزنیم. البته اختیاری بود. با کلی ذوق و شوق از بابام خواستم نون باگت بگیره و کالباس و گوجه خیارشور. بعد با یه عشقی ساندویچ درست کردم یک عالمه و بردم. هیچ کس نخوردش:( اون موقع حالیم نبود. خونه که رفتم همش رو خودم خوردم ولی الان یادم که میفته دلم میسوزه برا خودم

واقعا کسی نخورد ؟! هیچکس ؟! حتی یه نفر ؟! :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد