نزدیک اموزشگاه لهو و لعب خورشید وایساده بودم ، یه پژو نگه داشت و خانومش و دخترشو پیاده کرد .
هر دو چادری بودن .
خانومه مشغول صحبت کردن با همسرش که توی ماشین بود شد .
دختره هم چادرشو کشید توی صورتش و سه ساعت مشغول بود اون زیر .
گفتم دمش گرم بابا داره شالشو درست میکنه ، چقدر این شال درست کردن خودش سخته دیگه ببین درست کردنش زیر چادر چقدر زجر اوره و حرص میده ادمو .
کلی غصه خوردم و آه از نهادم برخاست .
پژو که رفت دختره چادرش کشید عقب ، دیدیم به به زلف پریشان مده بر باد ندهی بربادم !
تا دم در اموزشگاه رفت چادرشو برداشت گذاشت توی کوله ش :/
خیلی خوشگل موشگل و جیگول میگول رفت تو :/
چقدر این حس بده ! به اجبار به قوانین خامواده پایبند باشی :(
همه درگیرش بودیم .
موفق باشی و باشند!!
:*